جدول جو
جدول جو

معنی لنگ بستن - جستجوی لغت در جدول جو

لنگ بستن
(سَ گِ کَ بِ نَ / نِ زَ دَ)
فوطه برمیان بستن گاه شستشو، چنانکه در حمام. گره بستن لنگ بر کمر. پوشیدن قبل و دبر و قسمتی از دو ران را
لغت نامه دهخدا
لنگ بستن
فوطه بر کمر بستن
تصویری از لنگ بستن
تصویر لنگ بستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لب بستن
تصویر لب بستن
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
در امور نظامی ساختن سنگر، آماده کردن سنگر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ)
مرکّب از: تنگ، بار + بست، مخفف بسته، صفت بار و کالا: تنگ بست فروختن، فروختن در دکان نه در انبار که خرج برگردان و حمالی بر آن تعلق گیرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
رنگ ثابت. ثابت رنگ. آنچه دارای رنگ پایدار باشد. رنگ نرو:
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته.
خاقانی.
و رجوع به رنگ بست و رنگ بست کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
بهره و نصیب جستن از چیزی. (بهار عجم). رجوع به رنگ ذیل معنی بهره و نصیب شود:
در و دیوار بوی گل گرفت از جستن رنگش
ز سیلابی که زآن کو بگذرد رنگ گلاب آید.
محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ کَ دَ)
ممانعت کردن. جلوگیری نمودن. (یادداشت بخط مؤلف) ، آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن. (فرهنگ فارسی معین). برآوردن سنگر در مقابل دشمن
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ /دِ)
تیغ و آئینه و امثال آن که موریانه خورده باشد. (آنندراج). پوشیده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء) :
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ تَ / تِ)
چاروایی که آنرا زین نهاده و تنگ آنرا بسته باشند و در این حالت آمادۀ سواری یا بار بردن است:
تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر
نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ.
سوزنی.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کنایه از کوچ کردن و سفر کردن. (برهان) (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). سفر کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
بنه بست زین کوی هفتاد راه
به هفتم فلک برزده بارگاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رنگ بست بودن. رجوع به رنگ بست شود:
رنگی به رنگ بستی رنگ شکسته نیست
مهتاب را همیشه به یک رنگ دیده ایم.
خالص (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
محکم. (غیاث) :
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دوردرهم شکست.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
در آن کوش از این خانه سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست.
نظامی.
، ثابت. پابرجا:
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست.
نظامی.
، میوه که هنوز نارسیده باشد و اثر خامی در او ظاهر شود. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
نام محلی کنار راه مشهد به کاریز میان چم آباد و حاجی آباد در سی و هشت هزار و هشتصد گزی مشهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
کنایه از رنگ برقرار و بی تغیر باشد. (برهان قاطع). کنایه از رنگ ثابت و پایدار است و بعضی گویند رنگ قراری که زود نرود بلکه به آفتاب نشستن و شستن هم چندان کم نگردد. (بهار عجم) ، ثابت رنگ. در بیت اول و سوم از شواهد زیر به معنی پایدار و برقرار مطلق، و در بیت دوم بمعنی ثابت رنگ آمده، ولی صاحب بهار عجم و آنندراج همه این ابیات را برای ’رنگ ثابت’ شاهد آورده اند:
فقیرانه کشکول دارد به دست
ولیکن پر از نعمت رنگ بست.
طغرا (در تعریف رباب از آنندراج).
بر خویش گرچه بسته خزان رنگی از غمت
خون در دلش ز رشک رخ رنگ بست ماست.
ظهوری (از آنندراج).
سیاه مستی من رنگ بست افتاده ست
خمار صبح ندارد می شبانۀ من.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ گَ دی دَ)
لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن:
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب.
فردوسی.
بدو گفت برگوی و لب را مبند
که گفتار باشد مرا سودمند.
فردوسی.
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
به انبوه اندیشه اندرنشست.
فردوسی.
گشاده شد آن کس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی رامقالی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
بستن مادۀ ملون مخصوص به موهای سر و صورت برای سیاه کردن آن. رجوع به رنگ ذیل معنی وسمه و حب النیل شود، فایده برداشتن. نفع گرفتن
لغت نامه دهخدا
(چَ خَ / خِ زَ دَ)
معروف است. (آنندراج). پوشیده شدن فلز یا آئینه از زنگ. تشکیل یافتن قشری بر سطح فلزات بسبب تأثیر هوا یا رطوبت. رجوع به زنگ زدن شود، در ولایت رسم است که چون شاطر یا پهلوان به کمال فن می رسد زنگ می بندد به خلاف هندوستان که شاطران اینجا در زنگ بستن حصول کمال شرط ندانند و در اصل بابای ریش سفید شاطران است و به مجاز بمعنی امتیاز یافتن در کاری مستعمل، می گویند اگر این کار از دست تو برآمد زنگ میتوان بست و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ / قِ بَ دَ)
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار:
به زین بر، ببستند تنگ استوار
بگفتند و رفتند زی کارزار.
فردوسی.
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ دَ / دِ)
برآوردۀ با سنگ چنانکه دیوارۀ چاهی یا کنار رودی. (یادداشت بخط مؤلف) : و علل و مشرف و شحنه پدید کرده بوده حاصل برای عمارت سنگ بست و پل. (تاریخ طبرستان).
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگ بست
تصویر سنگ بست
محکم
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش ماندن سخن نگفتن: دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه و اندیشه اندر نشست. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگر بستن
تصویر سنگر بستن
آماده کردن سنگر و پناه گرفتن در آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحد بستن
تصویر لحد بستن
گور ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند سنگچین، استوار محکم: دژ سنگ بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنه بستن
تصویر بنه بستن
کوچ کردن و سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند بستن
تصویر بند بستن
طمع بستن و توقع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ بسته
تصویر سنگ بسته
((~. بَ تِ))
محوطه ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند، سنگچین، استوار، محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنگ دست
تصویر لنگ دست
اکنع
فرهنگ واژه فارسی سره
کوچ کردن، کوچیدن، حرکت کردن، سفر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خارج کردن مواد غذایی و املاحی که به مرور در گلوگاه و زیرحلق
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپا گرفتن بچه برای تخلیه
فرهنگ گویش مازندرانی
یکه خوردن، تعجب کردن، از تعجب برجای خشک شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
یکه خوردن، جست و خیز ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش پا
فرهنگ گویش مازندرانی